جنجال یک سکوت

پیوندها

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۰ ثبت شده است

شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۳۲ ب.ظ

شانس بی شانس

"هوالواقف علی السرائز والضمائر"

پیش نوشت:

فمن یعمل مثقال ذرة شرا یره...

در اسلام چیزی به نام شانس وجود ندارد،پدیده هایی که پیرامون هرکس اتفاق می افتد ناشی از اعمالی ست که او انجام می دهد...فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره...

در مباحث مدیریتی، اثری به نام اثر پروانه ای مطرح است.یعنی ممکن است بال زدن یک پروانه در ایران باعث شود یک طوفان بزرگ در آمریکا به وقوع بپیوندد.

پس :

حواسمان باشد اگر امروز درگیر یک مشکل بزرگ شدیم،شاید ناشی از خرده گناه های ما در روزهای قبل باشد...!

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۳۲
جمعه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۲۳ ب.ظ

گویی نگاری می رسد

"هوالواقف علی السرائر و الضمائر"

غرق در دریای انتظارم

        مرا غریق نجاتی باید...

                                      العجل...العجل...

پس نوشت:

آنچه ما نامش را انتظار می گذاریم تنها تمرین منتظر بودن است نه انتظار...


+ سواری که از دور می آید پیش از آنکه خودش برسد و دیده شود،گرد و غباری که از زیر پای اسبش بر می خیزد دیده می شود.گرد وغبار آشوبها و ناآرامی های جهان در روزگار ما،خبر از نزدیک شدن فارس الحجاز(صاحب الزمان.عج.) میدهد. (حاج آقا دولابی)

+ گویی سواری می رسد...

۲۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۲۳
چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۳۹ ب.ظ

جانباز اعصاب و روان یعنی این

"هوالواقف علی السرائر و الضمائر"

پیش نوشت:

ضمیمه پست قبلی(دیداربا جانبازان اعصاب و روان)

*

یکبار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود.زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند.ایوب داد زد:

"هرچه می گویم،نمی فهمند.باباجان هواپیمای دشمن آمده."

و به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.بلند داد کشید :

"آخر من به تو چه بگویم؟بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود حقت است..."

دستشان را گرفتم و بردم بیرون.توی کمدمان خرت وپرت زیاد داشتیم،کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بذارند.هر سه با کلاه روبروی ایوب نشستیم تا آرام شد.

*

اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم.صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.آنها می آمدند و دست وپای ایوب را می گرفتند.رعشه می افتاد به بدنش.بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.

دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.لرزشش که تمام می شد. شل و بی حال روی زمین می افتاد.انگشت های خونینم را از بین دندان هایش بیرون می آوردم.نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت....

*

نیمه های شب بود.با صدای ایوب چشم باز کردم.بالای سرم ایستاده بود. پرسید:"تبر را کجا گذاشتی؟ "ازجایم پریدم"تبر را می خواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: "هیس !کاری ندارم،می خواهم پایم را قطع کنم!درد می کند،می سوزد. هم تو راحت می شوی،هم من.این پا دیگر پابشو نیست."

حالش خوب نبود،نباید عصبانیش می کردم.یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.

-راست میگویی،ولی امشب دیر است.فردا صبح می برمت دکتر برایت قطع کند.

سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد برگشت.پایش را گذاشت لبه ی میز تحریر . چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش.از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید...اگر محمدحسین به خودش نیامده بود،ایوب خودش پایش را قطع می کرد...

منبع: کتاب واینک شوکران ۳...روایت های عاشقانه شهلا غیاثوند از همسرش شهید ایوب بلندی که جانباز اعصاب و روان بود و در سال ۸۰ به مقام شهادت نائل شد...

پس نوشت:

او رفته بود که همه ی هستی اش را یک جابدهد و خدا داشت ذره ذره از او می گرفت...


+ این بخش کوچکی از معرفی یک جانباز اعصاب و روان بود...

+ شهلا غیاثوند بعد از اینکه ایوب بلندی به مقام جانبازی نائل شد به ازدواج او درآمد و ۱۸ سال فداکارانه با او زندگی کرد...

+ با وجود چنین بنده هایی من نمیدانم اگر قرار باشد خدا بنده هایش را رتبه بندی کند من کجاها قرار بگیرم...

+ توصیه میکنم حتما حتما حتما این کتاب "و اینک شوکران ۳ (ایوب بلندی به روایت همسرش)"را بخرید و بخوانید...اگر هم قبلا خوانده اید همین امروز بروید سراغش و دوباره بخوانید...کل کتاب دو سه ساعتی بیشتر وقت نمی گیرد...آیینه تمام نمای یک رمان عاشقانه فقط از جنس واقعی اش نه خیالی...

+برای نظر دادن از پست پایین استفاده کنید...چون این پست فقط ضمیمه ای بود برای پست دیدار با جانبازان اعصاب و روان تا بهتر بشناسیمشان... 

دل نوشت:ببین رفیق!این آقا بخاطر من و تو به این روز افتاده بود...نگو "میخواست نره!ما مجبورش نکرده بودیم" این به معنای واقعی انسان بود...ازهمونا که خدا خلیفه خودش روی زمین میدونست...باید می رفت که من و تو الان باشیم ...اینجا...پشت مانیتورمون!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۳۹
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۸:۴۳ ب.ظ

روایت یک روز آفتابی

"هوالواقف علی السرائر  والضمائر"

پیش نوشت:

رنج کشیدن را برای انسان آفریده اند و شاید انسان را برای رنج کشیدن؛ لقد خلقنا الانسان فی کبد(۱)

امروز صبح...دلم آشوب است.آخر قرار است ساعت ۳ با بچه های وبلاگنویس برویم دیدار با جانبازان اعصاب و روان...

نه اینکه بترسم،نه اینکه بخواهم ازشان دوری کنم،نه...

می ترسم بشکنم،می ترسم گوشه ای از این همه بندگی شان را تاب نیاورم، می ترسم بغض فرو خورده ام روبروی آنها بهانه جاری شدن پیدا کند،آنچه که نباید...!

ساعت ۲ و ریع می زنم بیرون،آدرس را گم کرده ام،از اهالی همان محل که می پرسم بیمارستان روانپزشکی نیایش کجاست،کسی نمی شناسد واین یعنی اوج غربت...غربت یعنی به عشق ناموس این آب و خاک بزنی به دل خاکریزها و مین ها،آن وقت چند سال بعد همین ناموس آب و خاک دیگر نه تو را بشناسد نه نشانی از تو داشته باشد...و نه...

نزدیک ۳ و نیم است که بچه ها کم کم جمع میشوند. وارد محوطه که می شویم عده ای از جانبازان در محوطه قدم می زنند...می ایستند و به ما نگاه می کنند، یکی شان از بچه ها تسبیح می خواهد...بغض با گلویم بازی می کند،سرم از شرمندگی بالا نمی آید، به وسعت تمام روزهایی که فراموششان کردم شرمگینم...

کم کم با محیط مانوس می شوم،وسعت معصومیت در عمق نگاهشان پیداست... از دلم رد می شود که اینجا یکی از مکان هایی ست که دعا مستجاب است بی شک...

مسئول آنجا دارد برایمان می گوید و می گوید و من هیچ نمی شنوم...تنها چیزی که می شنوم این است که می گوید :مقام این جانبازان از شهیدان بالاتر است،از همان روزی که به مقام جانبازی نائل شدند اجر یک شهید را دارند و ثانیه به ثانیه که می گذرد با این رنج ها برمرتبه آنها افزوده می شود...

در حین بازدید هستیم که جانبازی در سالن فریاد می زند: ما اهل کوفه نیستیم،علی تنها بماند...دلم می خواهد بروم کنار گوشش بگویم:کجایی عمار سید علی؟این روزها همه کوفی شده اند حتی...! سید علی دنبال چون تویی می گردد و تو را در این حصار حبس کرده اند...

هر چه بیشتر می گذرد می فهمم آنهایی که بیرون از این دیوارها ،این ها را بیمار روانی می نامند خود بیشتر محتاج این حصارها هستند،اینها مشتی پروانه اند که بالشان را سوزانده اند وگرنه رسم پرواز را بهتر از همه می دانند...

۱.سوره مبارکه بلد

پس نوشت:

هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند


+بماند در دفتر یادگاری هایم...دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰...دیدار جمعی از وبلاگنویسان با جانبازان اعصاب و روان بیمارستان نیایش

+خدایا ! می دانم این کبوترهای از سفرجامانده،عزیزترین یادگاری های تو روی زمین اند،ببخش که اینقدر داریم بد امانت داری می کنیم و حتی وقت نداریم نیم ساعتی را باآنها بگذرانیم!

+چند ساعتی بیشتر نگذشته...اما دلم برایشان تنگ شده...چقدر معصوم بودند!

+توصیه می کنم بخوانیدش:جانباز اعصاب و روان یعنی این(+)

+ممنون از بلاگر وبلاگ جلبک ستیز(+) که ما را مهیای شرکت در چنین بزمی کرد...اگر بشود ماهی یکبار چنین دیدارهایی تدارک دیده شود عالی می شود!

+از همه دوستان تهرانی دعوت میکنم اگر چنین برنامه ای در آینده تدارک دیده شد...بی تامل شرکت کنند...دلیل این توصیه را بعد از حضور در چنین مکانی خودشان خواهند فهمید...

+عکس های این دیدار در وبلاگ نیوز(+)/گزارش های این دیدار در وبلاگ نیوز(+) - جلبک ستیز(+) - انسانم آرزوست(+) - دختران بابا عطا(+) - یک جرعه انتظار(+)

+بی ربط نوشت:همه چیز درباره بازی استقلال-النصر.نماینده آل سعود(+)/فیلم حاشیه های بازی(+)

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۴۳
دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۳:۳۲ ب.ظ

جانم فدای حضرت هادی.ع.

"هوالواقف علی السرائر والضمائر"

پیش نوشت:

یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ/می خواهند نور خدا را به دهانهایشان خاموش کنند ولی خدا کامل کننده نور خویش است،اگر چه کافران را ناخوش آید...

صالح بن سعید گوید: من روز ورود حضرت هادى سلام اللَّه علیه به سامرا خدمتش رسیدم و عرض کردم:

قربانت گردم اینان تصمیم دارند نور شما را خاموش کنند و مقام شما را پائین بیاورند، تا آنجا که شما را در این کاروانسرا که جاى غریبان است منزل داده ‏اند.

حضرت هادى.ع. فرمودند: ناراحت نباشید و معرفت تو نسبت به ما باید بیش از اینها باشد، پس از این با دست خود اشاره کردند ناگهان چشمهایم به بوستانهائى افتاد که نهرهاى فراوانى از زیر درختها جارى بود و زنان معطرى از زیر آنها عبور میکردند و جوانان خدمت‏گزار در آمد و شد بودند، چشمم از دیدن آنها خیره شد و بر حیرتم افزوده گردید، بعد فرمود: ما هر جا که باشیم اینان با ما هستند و لو در کاروانسراى غریبان منزل کنیم.

متوکل عباسى همواره آن حضرت را آزار میداد و هر روز براى وى نقشه‏ اى میکشید تا مقام او را در بین مردم پائین بیاورد و لیکن هر چه کوشش میکرد نتیجه نمیگرفت .

منبع:اعلام الوری با علام الهدی صفحه ۴۸۳

پس نوشت:

نمی فهمند آنهایی که به سمت خورشید خاک می پاشند که خاک بر چشمان خود می ریزند...


+لعن الله علی القوم الکافرین من الاولین والاخرین...

+برای همراهی با موج وبلاگی جانم فدای حضرت هادی.ع.(+)

+رانی نخوریم!!(+)

+بی ربط نوشت:دوستانی که بنده شماره همراهشون رو داشتم لطف کنند شماره شون رو مجدد کامنت بذارن یا اینکه اس ام اس بزنن... متاسفانه شماره های گوشیم همه ش پاک شد!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۳۲
يكشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۰۶ ب.ظ

حرمت مومن

"هوالواقف علی السرائر والضمائر"

پیش نوشت:

المومن اعظم حرمة من الکعبه/حرمت مومن از خانه خدا بیشتر است...(1)

حرمت مومن به حدی بالاست که امام کاظم .ع. می فرمایند:

گوش و چشم خودت را در مورد برادر دینی ات دروغگو بشمار!

اگر پنجاه نفر نزد تو قسم خوردند ، ولی خود آن فرد سخن دیگری گفت،او را تصدیق و دیگران را تکذیب کن

مبادا چیزی بر زبان جاری کنی که موجب خواری وی شود و مردانگی و آبروی او را نزد دیگران ببری 

که در این صورت در زمره کسانی خواهی بود که خداوند درباره آنان فرمود:

بدرستی برای کسانی که دوست دارند.فحشا را در میان اهل ایمان پراکنده سازند عذابی دردناک خواهد بود.(2)(3)

1.خصال،ج1،ص27/ 2.نور آیه 19 /3.کافی،ج8،ص147


+نائب الزیاره بودیم...

+در پی اهانت مشتی جاهل؛موج وبلاگی"جانم فدای حضرت هادی.ع." شماهم شرکت کنید(+)

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۲:۰۶
دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۱:۲۴ ق.ظ

الوداع ای لحظه های ناب

"هوالواقف علی السرائر و الضمائر"

پیش نوشت:

گفتن خونه بی بی زهرا رو بسازیم امام زمان.عج.بیاد نگاه کنه...آقا اومدی؟...گفتن یه شبه قبرستان بقیع بسازیم امام زمان.عج.بیاد بقیع رو ببینه...آقا اومدی؟ آقا جون...میدونم مزد همه اینا به جا...میدونم اگه بخوای میتونی مدینه بهمون بدی...میدونم اگه بخوای کربلا بهمون بدی کربلا رو هم میدی...اما مدینه و کربلای بی مهدی؟

نمایشگاه کوچه های بنی هاشم به پایان رسید

دیروز دم غروب ، نیم ساعت آخر نمایشگاه بچه های خادم دیگه تو حال وهوای خودشون نبودن ، هرکسی یه گوشه ای پیدا کرده بوده و اشک می ریخت...

یکی پشت بقیع...یکی محل تشییع...یکی بیت الاحزان...

دل کندن سخت بود...به همون اندازه ای که در مدینه بودیم و قرار بود وداع کنیم و به سمت مسجد شجره بریم...مدینه رفته ها می فهمن وداع با مدینه سخت ترین کار سفر حج عمره س...

دیروز برامون مراسم وداع گرفته بودن...مداح اومد و خوند و دل تکه تکه شده ما رو ذره ذره کرد و رفت...گفت معلوم نیست سال دیگه توفیق خادم الزهرایی نصیبتون بشه و بچه ها رو آتش زد و رفت...

نمایشگاه تمام شد و از امروز شاید دوباره غرق روزمرگی هامون بشیم اما من هرگز خاطرات این روزها رو فراموش نمیکنم...

فراموش نمی کنم دختری رو که با اینکه اصلا حجاب خوبی نداشت در این کوچه ها راه می رفت و به پهنای صورت اشک می ریخت...

فراموش نمی کنم مادری رو که هنگام ورود به نمایشگاه کفش هاش رو در آورد و بدون کفش در کوچه ها قدم زد و آمد ۳ساعتی در خونه حضرت زهرا.س. بیتوته کرد و در و دیوار رو بوسید و در اتاق خانوم نمازها خوند و رفت...

فراموش نمیکنم یک گروه از بچه پسرهای مقطع راهنمایی رو که مشکی پوش فاطمه .س. شده بودند و وقتی من محل غسل خانوم فاطمه زهرا.س. رو براشون روایت کردم بغشان ترکید و به هق هق افتاده بودند...شاید دوازده سیزده سال بیشتر نداشتند اما من با تمام وجود به دلهای پاکشون غبطه خوردم...صدای گریه هاشون پشت بقیع هنوز در گوشم مانده...ضجه هاشون کل نمایشگاه رو گرفته بود

فراموش نمیکنم یکی از اساتید دانشگاه تهران رو که وقتی بچه ها براش مصیبت های خانوم فاطمه زهرا.س. رو نقل کرده بودند آنقدر اشک ریخته بود و بر سر و صورت زده بود که همه نگاه ها معطوف به اون شده بود ، می گفت که نمیدانسته خانوم این همه رنج کشیده و همان لحظه هر چه پول در جیب داشته بود وقف نمایشگاه کرده بود...

و نهایتا فراموش نمیکنم دختری رو که هرچند چادر به سر نداشت اما به چادر خاکی خانوم فاطمه زهرا.س. که پشت درب سوخته بود بوسه ها زد و تبرکی اون رو به چشماش کشید...

می گویند بعد از تدفین خانوم فاطمه زهرا.س. امیرالمومنین.ع. وارد خانه میشود...زینب ۴ساله را می بیند چادر خاکی مادر رو به سر کرده و به نماز شب ایستاده...

پس نوشت:

نمایشگاه کوچه های بنی هاشم / تمام !


+ خیلی ها اومدن نمایشگاه رو دیدن و رفتن...به اعتقادمن هرکس به اندازه ظرفیتش و لیاقتش از این نمایشگاه بهره برد...خیلی ها مدام از جلوی نمایشگاه رد میشدند اما خانوم اذن ورودشون به نمایشگاه رو نمیداد...خیلی ها می آمدند و هر هر میخندیدند و صحنه ها رو مسخره میکردند و می رفتند...اما خیلی ها هم بودند که دلشون رو می گذاشتند کنار دل زهرای مرضیه و امیرالمومنین وحسنین علیهم السلام و منقلب می شدند و گریه ها می کردند و با چشمانی سرخ از نمایشگاه خارج می شدند...

+ خانوم فاطمه زهرا.س. برات مشهدمون رو از علی بن موسی الرضا .ع. گرفت...به اتفاق رفقای خادم فردا عازم مشهدیم...حلال کنید...نائب الزیاره خواهیم بود...ان شاالله 

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۱:۲۴
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۳۰ ق.ظ

بیانیه مشترک وبلاگ نویسان

بسم الله الرحمن الرحیم

ولایت‌پذیری و تبعیت از امام عصر از وظائف هر مسلمان است و در عصر غیبت، ولی فقیه عهده دار زمام امور مسلمین است. بر هر مسلمانی واجب است تا تبعیت خود را از ولی فقیه خود ، هم به صورت زبانی و هم به صورت عملی اثبات کند.

ما وبلاگ‌نویسان و فعالان فضای مجازی وظیفه خود می‌دانیم تجدید بیعت خود با ولی‌فقیه را اعلام کرده و اعلام کنیم که حمایت‌ها و همراهی‌های ما با گروه‌ها و مسئولین تا زمانی است که در مسیر ارزش‌های الهی و اسلامی گام بردارند. ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم و مرزهای اعتقادی‌مان را با تمام وجود حراست می‌کنیم.

ما معتقدیم که مشروعیت مسئولین نظام وابسته به اجرای احکام اسلامی و تبعیت از نایب عام امام زمان (عج) است و اگر کسی در غیر این مسیر گام بردارد، قرار گرفتنش در آن مسئولیت خلاف شرع و قانون اساسی است. ما از مسئولین می‌خواهیم تا «ولایت پذیری عملی» خود را اثبات کنند و راه را بر هرگونه شایعه و حرف‌های حاشیه‌ای ببندند چرا که ما معتقدیم که تبعیت از ولی فقیه در قالب سخنان زیبا نیست و باید این سخنان در عمل ظهور یابند. 

تعز من تشاء و تذل من تشاء
بیدک الخیر انک على کل شىء قدیر
جمعی از وبلاگ نویسان و فعالان فضای مجازی

+ به نقل از وبلاگ آذر باد...
+ امضا کنید
+ چشمانت را خیس نبینم آقا...اینجا را حتما بخوانید(+)
+ برایم اس ام اس آمده : فاطمیه است؛ و سید علی را دست بسته می خواهند...این نبرد؛ زهرا می طلبد...
۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۰:۳۰
جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ

نقطه پرگار وجود

"هوالواقف علی السرائر والضمائر"

پیش نوشت:

فَقالَ الاَْمینُ جِبْراَّئیلُ یا رَبِّ وَمَنْ تَحْتَ الْکِساَّءِ ؟فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّةِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَةِ هُمْ فاطِمَةُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها

جبرئیل امین عرض کرد: پروردگارا کیانند در زیر کساء؟ خداى عزوجل فرمود:آنان خاندان نبوت و کان رسالتند آنان فاطمه است و پدرش و شوهر و دو فرزندش

درشان فاطمه (س)همین بس که در روزگارانی که جنس مونث چیزی جز تحقیر نمی بیند و جز توهین نمی شنود،خداوند عزّوجل برای معرفی اهلی که زیر کسا جمع شده اند و دربین آنها خاتم پیامبران و سر سلسله ولایت حضور داردنمی فرمایند:هم رسولی یا هم ولیّی

بلکه می فرمایند هم فاطمه وابوها وبعلها وبنوها

واین گونه است که فاطمه می شود نقطه ثقل خانه ای که ستون های محکمی چونمحمد(ص)وعلی(ع)وحسن(ع)وحسین(ع)دارد وبی تردید هرکه به این خانه پناه برد درامان خواهد ماند.

در باب اهل کسا فضایلی هست از جمله:

نخستین وبرترین مخلوقاتند/پیش از هرکس وارد بهشت میشوند/ فرمانبرداری از آنان برکائنات فرض است/در زیر عرش خداوند جای دارند/میزان اعمالند

بی تابی هایم برای تو...!

ستاره ها،دورتا دور هم زیر کسا...رسول (ص)به یکایک آنها چشم میدوزد...

به خاطر می آورد لحظه های وصالشان را...یکی با فرق خونین درون محراب،

یکی باجگر پاره پاره،یکی با سر بریده ویکی...چشم میدوزد به جگر گوشه اش

ومرور میکند زهرا را از ابتدا:

بیستم جمادی الثانی/مکه/فرشته ها در رفت وآمد/

لایه های آسمان نورباران/اِنّااَعطیناکَ الکَوثَر/

اسمش را می گذاریم فاطمه/قرار است دوستانش را از آتش جدا کند/

می گذرد/بزرگ می شود/روحش اما سریع تر از جسم/

بوی بهشت را از او استشمام میکنم/پنج سالگی/یتیم میشود از مادر/

میشود شریک غم وهمدرد من/وارد خانه میشوم با سروصورت خاکی/

می بیندم/بغض میکند/آب می آورد خون وشکمبه حیوان از سرم بزداید/

زدوده میشود از دلم غبار تنهایی/می شود ام ابیها/نه سالگی/

مینشینم روبرویش/میگویم/علی همسفر می خواهد/

سرخ میشود/حیا میکند/ترجمه میشود افسانه های عاشقی/

خدا مهریه اش را می دهد/یک پنجم دنیا/یک سوم بهشت/

چهار رود فرات ونیل ونهروان وبلخ/به همراه جواز شفاعت/

دستش را می گذارم در دست علی/مواظبش باش/

امانت خداست نزد ما/لباس عروسیش را می بخشد همان شب/

میوه های دلش متولد میشوند/یکی از آنها میشود حسین/

خدا به فرشته ها فخر میفروشد بخاطر عبادتش/

انفاق میکند/ویُطعمون الطعام علی حُبّه مسکیناًویتیماًواسیراً /

جهاد میکند آنهم در خانه/اینک/زیر کسا/

ستون کسا نشسته روبرویم/خدایا/محبٌّ لمن اَحبّها/

ماه ها بعد/هجده سالگی/بین درو دیوار/عدوٌ لمن عاداها


+ شهادت بانوی دو عالم تسلیت...امسال فاطمیه برای من رنگ وبوی دیگری داشت...

+ روایت کوچه های بنی هاشم (+)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۹:۱۸
چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۰:۴۱ ب.ظ

نمایندگان آل خلیفه و آل سعود در ایران

"هوالواقف علی السرائر والضمائر"

پیش نوشت:

اینجا ایران است ، مهد تشیع!

این روزها که متعلق به بانو فاطمه(س)است...این روزها که باید قلم برداریم از ایشان بنویسیم

از اینکه مظلوم بودند...از اینکه حتی در خانه خودشان هم حق گریه کردن نداشتند...از اینکه مجبور بودند هر روز بروند تا خارج از مدینه و در بیت الاحزان گریه کنند... و از...

باید قلم برداریم و از مملکتی که مهد تشیع است بنویسیم!از جایی که بچه مذهبی هایش به جرم بر زبان آوردن ذکر یا زهرا(س)مورد ضرب وشتم قرار میگیرند!

اصلا به جوانانمان چه که عده ای مظلوم دارند توسط ظالمان به خاک وخون کشیده می شوند؟اصلا به آنها چه تیم حریف نماینده همان آل سعود وهابی جنایتکار است؟باید فقط بیاید برای پیروزی تیمش دست وهورا بکشد آخرش هم با بدرقه ای آبرومند آنها را راهی کشورشان کنند...

اصلا یه چیز دیگر...کاش قبل از مراسم یک مراسم تجلیل از آنها به عنوان نمایندگان آل سعود می شد بخاطر اینکه اقتدار به خرج دادند و مردم را به خاک وخون کشیدند...در نهایت هم میشد هدیه ای به رسم یادبود تقدیمشان کرد که برسانند محضر مبارک پادشاهشان...!

پس نوشت:

اینجا ایران است ، مهد تشیع! فقط لطف کنید ذکر یازهرا(س)نگویید چون کتک خواهید خورد!


+حساب تمامی اونایی که دست رو بچه بسیجی ها بلند کردن انشاالله با حضرت عباس(ع)

+ننگ به...!

+ورزشگاه جای شعار سیاسی نیست؟قبول... از کی تا حالا شعار یازهرا(س) شعار سیاسی شده؟!! که بخاطرش جوونای بی گناه رو میزنین؟... اصلا به فرض اونا شعار سیاسی دادن... مگه غیر اینه که سیاست ما عین دیانت ماست؟می ارزید به خاطر یه حق میزبانی اینجور اخلاق رو زیر پا له کنید؟

+چرا همه ساکتن؟میترسن رابطه ایران -عربستان تیره وتار بشه؟خب بذارین بشه...میترسن نذارن زائر بره؟خب نذارن...چرا اینقدر بایدمومن شیعه اونجا تحقیر بشه و سکوت کنه؟همین پولای زیارتای ما،سوغاتی خریدنای ماست که اونا میخورن شکمشون روز به روز گنده تر میشه اینقدر وحشی میشن دیگه...

+نهایتا خیلی سعی کردم نگم اما نشد...ننگ به تو جناب آقای کاشانی!حذف تیمت هدیه ای از طرف خدا برای تو...مبارکت باشه...

+لینک های پیشنهادی: جزئیات اتفاقات دیروز ورزشگاه آزادی / برخورد خشن یگان ویژه با معترضین / پرچمی که عربستانی ها را فراری داد / بازی تمام شد آقای کاشانی هم بازی را باختی هم اخلاق را! /بازتاب وقایع دیروز آزادی در رسانه های جهان

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۲:۴۱