"هوالواقف علی السرائر والضمائر"
شب جمعه باشد و شب شهادت کریم اهل بیت و شب ولادت باب الحوائج ... از طرفی یلدا شبی و روز ولادتت ... همه ی اینها بهانه می شود که اتاق گرم خانه ات در معیت آغوش گرم خانواده را رها کنی و راهی شوی ... می روی تا با یک تیر پنج نشان را بزنی ...!
راهی جمکران و قم می شوی با هفت تا از دوستان اهل دل ، که دلت خوش است اگر دست دعایت تا سقف خانه هم نمی رسد آنها دعاهایشان را پر می دهند تا آسمان هفتم ... دلت قرص است وقتی در کنارشان هستی ... مخصوصا اینکه سه تایشان زائر اربعینی کربلای حسین علیه السلام باشند ... و تو ... و تو جامانده ...
از قطار که پیاده می شوی سوز سرما می زند به پیشانی ات اما نمی رسد به پای سوز دلت وقتی جمکران را اینقدر خلوت می بینی ... البته توقعت زیاد است ... شب یلدا را چه به جمکران آمدن ... ؟!
صفایی دارد آدم تولدش را در جمکران بگیرد ... تولدی از جنس دیگر ... با آرزوهایی قشنگ از دوستان ... و چشم انتظاری برای هدیه ای از جانب مولایت ... اینکه به یادماندنی ترین روز سالت را در کنار خودش باشی شاید بزرگترین هدیه بوده و تو غافلی ... و همچنان مُصر برای گرفتن هدیه ای مضاعف ... !
عازم حرم کریمه که میشوی رسیدنت مطابق می شود با ورود دسته ی عزای شام شهادت به صحن ... آدم هایی که عطای سپری کردن بلندترین شب سال پای تلویزیون جمهوری اسلامی در معیت آجیل و هندوانه را بخشیدند به لقایش ... از تهران خبر می رسد، تلویزیون در جشن های یلدایی کم نگذاشته اما اینجا مداح دل تو را از قم می برد کنج قبرستان بقیع و تنها رهایش می کند در آن تاریکی ها و تو بی چراغ به دنبال نشانی از یک قبر ... کمی بعد دست دلت را می گیرد و می برد تا قتلگاه ...
و تو همچنان به یلدایی سرخ فکر می کنی که نمی دانی یک دقیقه طولانی تر بودن این شب چه بر سر زینب آورد ...
+ ممنون از عزیزترین هایم مهین ، یگانه ، خدیجه ، مریم ، معصومه ، سمیرا و سارا بابت همراهیشان ... شب خاصی را برایم رقم زدید در میلادم!
+ نجوای سید مجید بنی فاطمه که در بلوار انتظار منتهی به مسجد جمکران پخش می شد رسما نابودم کرد ...
+ بهانه ای شد برای نوشتن این پست (+)
+ برای ثبت در دفتر خاطراتم ...