الوداع ای لحظه های ناب
پیش نوشت:
گفتن خونه بی بی زهرا رو بسازیم امام زمان.عج.بیاد نگاه کنه...آقا اومدی؟...گفتن یه شبه قبرستان بقیع بسازیم امام زمان.عج.بیاد بقیع رو ببینه...آقا اومدی؟ آقا جون...میدونم مزد همه اینا به جا...میدونم اگه بخوای میتونی مدینه بهمون بدی...میدونم اگه بخوای کربلا بهمون بدی کربلا رو هم میدی...اما مدینه و کربلای بی مهدی؟
نمایشگاه کوچه های بنی هاشم به پایان رسید
دیروز دم غروب ، نیم ساعت آخر نمایشگاه بچه های خادم دیگه تو حال وهوای خودشون نبودن ، هرکسی یه گوشه ای پیدا کرده بوده و اشک می ریخت...
یکی پشت بقیع...یکی محل تشییع...یکی بیت الاحزان...
دل کندن سخت بود...به همون اندازه ای که در مدینه بودیم و قرار بود وداع کنیم و به سمت مسجد شجره بریم...مدینه رفته ها می فهمن وداع با مدینه سخت ترین کار سفر حج عمره س...
دیروز برامون مراسم وداع گرفته بودن...مداح اومد و خوند و دل تکه تکه شده ما رو ذره ذره کرد و رفت...گفت معلوم نیست سال دیگه توفیق خادم الزهرایی نصیبتون بشه و بچه ها رو آتش زد و رفت...
نمایشگاه تمام شد و از امروز شاید دوباره غرق روزمرگی هامون بشیم اما من هرگز خاطرات این روزها رو فراموش نمیکنم...
فراموش نمی کنم دختری رو که با اینکه اصلا حجاب خوبی نداشت در این کوچه ها راه می رفت و به پهنای صورت اشک می ریخت...
فراموش نمی کنم مادری رو که هنگام ورود به نمایشگاه کفش هاش رو در آورد و بدون کفش در کوچه ها قدم زد و آمد ۳ساعتی در خونه حضرت زهرا.س. بیتوته کرد و در و دیوار رو بوسید و در اتاق خانوم نمازها خوند و رفت...
فراموش نمیکنم یک گروه از بچه پسرهای مقطع راهنمایی رو که مشکی پوش فاطمه .س. شده بودند و وقتی من محل غسل خانوم فاطمه زهرا.س. رو براشون روایت کردم بغشان ترکید و به هق هق افتاده بودند...شاید دوازده سیزده سال بیشتر نداشتند اما من با تمام وجود به دلهای پاکشون غبطه خوردم...صدای گریه هاشون پشت بقیع هنوز در گوشم مانده...ضجه هاشون کل نمایشگاه رو گرفته بود
فراموش نمیکنم یکی از اساتید دانشگاه تهران رو که وقتی بچه ها براش مصیبت های خانوم فاطمه زهرا.س. رو نقل کرده بودند آنقدر اشک ریخته بود و بر سر و صورت زده بود که همه نگاه ها معطوف به اون شده بود ، می گفت که نمیدانسته خانوم این همه رنج کشیده و همان لحظه هر چه پول در جیب داشته بود وقف نمایشگاه کرده بود...
و نهایتا فراموش نمیکنم دختری رو که هرچند چادر به سر نداشت اما به چادر خاکی خانوم فاطمه زهرا.س. که پشت درب سوخته بود بوسه ها زد و تبرکی اون رو به چشماش کشید...
می گویند بعد از تدفین خانوم فاطمه زهرا.س. امیرالمومنین.ع. وارد خانه میشود...زینب ۴ساله را می بیند چادر خاکی مادر رو به سر کرده و به نماز شب ایستاده...
پس نوشت:
نمایشگاه کوچه های بنی هاشم / تمام !
+ خیلی ها اومدن نمایشگاه رو دیدن و رفتن...به اعتقادمن هرکس به اندازه ظرفیتش و لیاقتش از این نمایشگاه بهره برد...خیلی ها مدام از جلوی نمایشگاه رد میشدند اما خانوم اذن ورودشون به نمایشگاه رو نمیداد...خیلی ها می آمدند و هر هر میخندیدند و صحنه ها رو مسخره میکردند و می رفتند...اما خیلی ها هم بودند که دلشون رو می گذاشتند کنار دل زهرای مرضیه و امیرالمومنین وحسنین علیهم السلام و منقلب می شدند و گریه ها می کردند و با چشمانی سرخ از نمایشگاه خارج می شدند...
+ خانوم فاطمه زهرا.س. برات مشهدمون رو از علی بن موسی الرضا .ع. گرفت...به اتفاق رفقای خادم فردا عازم مشهدیم...حلال کنید...نائب الزیاره خواهیم بود...ان شاالله
دعایمان کن .