روایت یک روز آفتابی
پیش نوشت:
رنج کشیدن را برای انسان آفریده اند و شاید انسان را برای رنج کشیدن؛ لقد خلقنا الانسان فی کبد(۱)
امروز صبح...دلم آشوب است.آخر قرار است ساعت ۳ با بچه های وبلاگنویس برویم دیدار با جانبازان اعصاب و روان...
نه اینکه بترسم،نه اینکه بخواهم ازشان دوری کنم،نه...
می ترسم بشکنم،می ترسم گوشه ای از این همه بندگی شان را تاب نیاورم، می ترسم بغض فرو خورده ام روبروی آنها بهانه جاری شدن پیدا کند،آنچه که نباید...!
ساعت ۲ و ریع می زنم بیرون،آدرس را گم کرده ام،از اهالی همان محل که می پرسم بیمارستان روانپزشکی نیایش کجاست،کسی نمی شناسد واین یعنی اوج غربت...غربت یعنی به عشق ناموس این آب و خاک بزنی به دل خاکریزها و مین ها،آن وقت چند سال بعد همین ناموس آب و خاک دیگر نه تو را بشناسد نه نشانی از تو داشته باشد...و نه...
نزدیک ۳ و نیم است که بچه ها کم کم جمع میشوند. وارد محوطه که می شویم عده ای از جانبازان در محوطه قدم می زنند...می ایستند و به ما نگاه می کنند، یکی شان از بچه ها تسبیح می خواهد...بغض با گلویم بازی می کند،سرم از شرمندگی بالا نمی آید، به وسعت تمام روزهایی که فراموششان کردم شرمگینم...
کم کم با محیط مانوس می شوم،وسعت معصومیت در عمق نگاهشان پیداست... از دلم رد می شود که اینجا یکی از مکان هایی ست که دعا مستجاب است بی شک...
مسئول آنجا دارد برایمان می گوید و می گوید و من هیچ نمی شنوم...تنها چیزی که می شنوم این است که می گوید :مقام این جانبازان از شهیدان بالاتر است،از همان روزی که به مقام جانبازی نائل شدند اجر یک شهید را دارند و ثانیه به ثانیه که می گذرد با این رنج ها برمرتبه آنها افزوده می شود...
در حین بازدید هستیم که جانبازی در سالن فریاد می زند: ما اهل کوفه نیستیم،علی تنها بماند...دلم می خواهد بروم کنار گوشش بگویم:کجایی عمار سید علی؟این روزها همه کوفی شده اند حتی...! سید علی دنبال چون تویی می گردد و تو را در این حصار حبس کرده اند...
هر چه بیشتر می گذرد می فهمم آنهایی که بیرون از این دیوارها ،این ها را بیمار روانی می نامند خود بیشتر محتاج این حصارها هستند،اینها مشتی پروانه اند که بالشان را سوزانده اند وگرنه رسم پرواز را بهتر از همه می دانند...
۱.سوره مبارکه بلد
پس نوشت:
هر که در این بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند
+بماند در دفتر یادگاری هایم...دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۰...دیدار جمعی از وبلاگنویسان با جانبازان اعصاب و روان بیمارستان نیایش
+خدایا ! می دانم این کبوترهای از سفرجامانده،عزیزترین یادگاری های تو روی زمین اند،ببخش که اینقدر داریم بد امانت داری می کنیم و حتی وقت نداریم نیم ساعتی را باآنها بگذرانیم!
+چند ساعتی بیشتر نگذشته...اما دلم برایشان تنگ شده...چقدر معصوم بودند!
+توصیه می کنم بخوانیدش:جانباز اعصاب و روان یعنی این(+)
+ممنون از بلاگر وبلاگ جلبک ستیز(+) که ما را مهیای شرکت در چنین بزمی کرد...اگر بشود ماهی یکبار چنین دیدارهایی تدارک دیده شود عالی می شود!
+از همه دوستان تهرانی دعوت میکنم اگر چنین برنامه ای در آینده تدارک دیده شد...بی تامل شرکت کنند...دلیل این توصیه را بعد از حضور در چنین مکانی خودشان خواهند فهمید...
+عکس های این دیدار در وبلاگ نیوز(+)/گزارش های این دیدار در وبلاگ نیوز(+) - جلبک ستیز(+) - انسانم آرزوست(+) - دختران بابا عطا(+) - یک جرعه انتظار(+)
+بی ربط نوشت:همه چیز درباره بازی استقلال-النصر.نماینده آل سعود(+)/فیلم حاشیه های بازی(+)
منم دلم خواست