بوی عیدی
"هوالواقف علی السرائر والضمائر"
پیش نوشت :
می نخورده کی توانی وصف مستان را کنی ؟ گر سوالی ست ز مستی ، تو ز جانباز بپرس
تازه ازجنوب برگشته باشی ، خودت را آنجا جا گذاشته باشی ، هویتت را گم کرده باشی ، در جای جای زندگی ات ، شهرت ، اطرافیانت ، دنبال رد پای شقایق ها بگردی ، دنبال کسانی که نشانی هایی از خاکریزها را با خود داشته باشند ، دنبال فرشته هایی که دست تو را بگیرند وبه کهکشان خاطراتشان ببرند تا بویی از بهشت را استشمام کنی ...
در این روزها که عشق مفقودالاثر است و دل تفحص میکند تا ردپایی از آن بیابد از بس مین های تظاهر به عشق در مسیر حق جا خوش کرده ... برایت ایمیل دعوت به دیدار با مظلوم ترین شهدای زنده می رسد ... همین کافی ست تا بهانه جور شود که چهارشنبه عصر ، قید کلاس اخلاق حاج آقا پناهیان و حاج آقا صدیقی را بزنی و راهی شوی تا واحدهای عملی اخلاق را بگذرانی نزد کسانی که اسطوره های دورانند ، همان هایی که در مکتب عشق انسان شناسی کرده اند و در خنثی سازی مین های تظاهر برایت استادی می کنند...
و اما روایت :
آخرین چهارشنبه سال است ... ساعت سه قرارمان با بچه های سایبری جلوی بیمارستان اعصاب و روان نیایش ... مکانی که جانبازان عزیزمان را در آغوش خود دارد ...
راس ساعت میرسم ... اکثر بچه ها نرسیده اند ... نیم ساعتی منتظر می مانم ... چند جانباز در محوطه قدم می زنند ... یکی شان می آید تسبیح می خواهد ... دفعه قبلی هم که رفتیم ، بود و همین خواسته را داشت ، یادم مانده بود این بار که می روم یک تسبیح برایش ببرم ... یک تسبیح سبز ... هدیه کردم ... جانباز دیگری آمد مشغول صحبت شدیم ... بعد از نیم ساعت وارد ساختمان شدیم وارد سالن کارورزی ... یکی دو نفر از مسئولین شروع به صحبت کردند و گفتند و گفتند ...گفتند از اینکه حواسمان باشد برای ما این ها جانشان ، روحشان ، عقلشان را در طبق اخلاص گذاشته اند ... گفتند ازینکه اینها از گناه عصمت دارند و ...
کم کم باید وارد آسایشگاهشان میشدیم ... تعدادمان زیاد بود ... هر کدام از بچه ها سراغ جانبازی رفته بودند ، جانبازی در سالن شروع به نجوای دعای فرج کرد و بچه ها را با خود هم صدا کرد ... وقتی دعایی را از سرباز امام زمان.عج که سابقه روشنی در لبیک به هل من ناصر ینصرنی امام زمانش دارد میشنوی ... احساس میکنی که چقدر به استجابت نزدیک است ...
در سوی دیگر جانبازی دفتر شعرش را باز کرده بود برایمان زمزمه کرد تفالی که به حافظ زده بود را ... گوشه ای دیگر جانبازی بر روی تخت نشسته بود ... بچه ها دورش را گرفته بودند ... به ما توصیه کرد از حدیث کساء غافل نشوید ... چشم هایش بغض داشت وقتی گفت هنوز هم آدم های خوب وجود دارند مثل شما ، وقتی که اشاره به چادری که روی سرمان بود کرد و گفت : شما فاطمی هستید چون چادر حضرت زهرا.س را بر سر دارید ... و من خجالت کشیدم ... از خودم ... که چادر حضرت زهرا.س به سر دارم اما زهرایی نیستم ...
آقایی دعوت شده بود که کارهای طنز انجام دهد تا شب عیدی ثانیه های شادی را برای این یادگاران به جای بگذارد ... و آنچه دلم را می آزرد جانبازانی بود که در هیاهوی شادی و خنده به گوشه ای خزیده بودند و ...
ثانیه ها از دست مان در رفته بود از لذت هم صحبتی با این فرشتگان تا وقتی که حراست خواست آنجا را ترک کنیم و لحظه آخر صحبتی که به آتش کشیدمان وقتی ما عذر خواهی میکردیم که اذیت شدند بخاطر حضورمان به ما می گفتند زحمت کشیدید ... و من در خودم ذره ذره آب میشدم که اگر این وظیفه ای که امروز انجام دادیم زحمت است پس کاری که آنها برایمان کردند چه نام دارد ...
پس نوشت:
آدم به یک جایی می رسد که سرش را بیاندازد پایین و سکوت کند برایش بهتر است
عالی بود
باید نوشت...