خدا وفراموشی؟؟!
پیش نوشت:
اگر می ترسی خدا تو را فراموش کرده باشد این مطلب را تا آخر بخوان...
یوسف به زندانی گفت: « ... مرا در نزد ملک مصر یادآور!... »
نوشته اند: جبرئیل علیه السلام نزد یوسف آمد و او را در گوشه زندان برد و به امر خدا از طبقه اول تا طبقه هفتم زمین براى یوسف نمایان گشت
جبرئیل فرمود: نگاه کن ، چون یوسف (ع) نظر کرد دید سنگ بزرگى است آن سنگ شکافته شد در میان آن سنگ کرمى بیرون آمد و برگى سبز در دهان گرفته به سخن در آمد و خطاب به یوسف علیه السلام گفت :
اى پاکیزه ترین پاکیزگان ، پروردگار عالمیان به تو سلام مى رساند و مى گوید شرم نداشتى از من که از پادشاه آدمیانم یارى بجوئى به عزت و جلال من به خاطر این کار، تو را تا هفت سال در این زندان نگه مى دارم .
در روایت دیگر آمده : چون یوسف چشمش به کرم افتاد جبرئیل فرمود: رازق این کرم کیست ؟ یوسف فرمود: خدا
جبرئیل فرمود: خداوند مى فرماید من از این کرم که در دل سنگ در قعر زمین است غافل نیستم تو گمان کردى من تو را فراموش مى کنم که به آن جوان گفتى اذکرنى عند ربک نزد پادشاه از من یاد آورى بکن ، گفته شد که یوسف شبانه روز گریه کرد...
منبع:بحار الانوار: ج 71، ص 150/ منهج الصادقین : ج 5، ص 44/البرهان : ج 2، ص 254.
لینک پیشنهادی:
پس نوشت:
خطاب به همان که باید باشد:خدا ما را فراموش نکرده...ما خدا را فراموش کرده ایم...