"هوالواقف علی السرائر والضمائر"
یکی از همین روزهای پاییزی و سال 72 بود ... کلاس اول دبستان ...
خانم ناظم سر صف گفت : هرکس فردا چادر سرش کند ، سر صف جایزه خواهد گرفت.
حواسم رفت پیش چادری که مادر قبلا برایم دوخته بود ... دقیق یادم نیست اولین باری که چادر سرم کردم چند سالم بود ... سه یا شاید چهار ساله ... مثل همه دختر بچه هایی که در این سن و سال دلشان هوای چادر داشتن می کند ...
آنروز که به خانه برگشتم ،رفتم سراغ کمد و چادرم را درآوردم ... نگاهش کردم ... آخر قرار بود فردا بخاطرش جایزه بگیرم ... دلم میخواست زودتر آن فردای موعود برسد ...
صبح آمد ، کوله پشتی ام را انداختم و چادرم را هم سرکردم (شاید خنده دار شده بودم بخاطر آن کوله پشتی بزرگی که زیر چادر داشتم ... باید قل میخوردم و میرفتم مدرسه!!)
همان اول صبح ازما تقدیر کردند ... چندنفری بیشتر نبودیم ... درست یادم نیست هدیه ای که دادند چه بود ، یک جامدادی یا شاید یک گل سر ... هرچه بود هدیه ی بزرگی نبود ... اما ... بهانه ای شد که از آن لحظه به بعد من ،چتر آرامشم ، چادر مشکی ام را در برابر نامحرمان یک لحظه هم از سر برنگیرم ...
پس نوشت:
و این گونه من چادری شدم...
+ همیشه به مبحث تشویق کودکان در امور مذهبی اعتقاد داشتم (برخلاف خیلی ها که میگویند کودکان را نباید به جایزه در انجام فرامین خدا عادت داد) چون خودم تجربه های شیرینی از این تشویق ها دارم که اثرش تا هنوز ماندگار است ...
+ دخترها را باید سال ها قبل از تکلیف به حجاب عادت داد ... از دختری که اول دبستان است و مادرش به بهانه اینکه به سن تکلیف نرسیده با تاپ و شلوارک جلوی مردم نمایانش می کند نباید توقع داشت به سن تکلیف که رسید به راحتی زیر بار حجاب آنهم چادر برود!
+ برای فراخوان وبلاگی من و چادرم ... با موضوع چی شد که چادری شدم(+) ... شما هم شرکت کنید.
+ بی ربط نوشت : بعد عمری یک همایش شرکت کردیم ، عکسمان را زدند وسط اینترنت ! هر کسی این روزا به ما میرسه میگه همایش بودی؟!!