روزهشتم
جوان/رعنا/شبه پیمبر/اربا اربا/گل لیلا/رشید/جوان بنی هاشمی/غم/شرحه شرحه/
به خیمه رفته برای خداحافظی ... یکی موهایش را شانه می کند...یکی لباس رزم می پوشاندش...اما دیگری تمام جانش را ریخته در نگاهش و زل زده به برادر...
صدای دشمنان از میدان به گوش می رسد:حسین چه شده؟کسی را نداری بفرستی میدان؟یا نکند ترسیده ای؟...خون می دود در صورت گل لیلا...غیرتی میشود ازینکه مشتی بی دین کمر به تحقیر پدرش بسته اند...خودش را از خیمه زنان جدا می کند ومی دود میان میدان...
ساعتی بعد پدرش بالای سرش زبان گرفته:جوانان بنی هاشم بیایید/علی را بر در خیمه رسانید/خدا داند که من طاقت ندارم/علی را بر در خیمه رسانم...
علی آشکارا سبکتر شده بود.من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او,به وضوح این سبکی را در می یافتم
پیش از این احساس می کردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر.علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه
اگر چه سخت نبود,اگر چه به خاطر علی همه چیز آسان می نمود,اما متفاوت بود.اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی
گفت:((بچرخیم)) و من از خدا می خواستم.و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات.ترنمی که آرام آرام,جوهره اش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت
اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن.حالیا پرده ها کنار رفته است.مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است
بیایید!پیش بیایید!که من عقبگرد نیاموخته ام.تا بدنهای شما هست غلاف به چه کار می آید!؟
او اگرچه اینچنین می گفت,اما احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است آمده است برای کشته شدن
علی به گمانم دیگر تشنه نبود.اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست.آن عقیقی که او مکیده بود به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود بر آن جامی که او لب زده بود وگذاشته بود و برنداشته بود در پس آنچه او نوش کرده بود تشنگی دیگر معنا نداشت.آنچه او اکنون داشت,شادمانی و طربی غیرقابل وصف بود.حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت می کرد.تفاوتی میان رزم و بزم.تفاوتی میان مبارزه ومعانقه.تفاوتی میان ستیز ومعاشقه
این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود.چرخ می زدیم و چرخ می زدیم.شمشیر آخته اش با تمام شانه و کتف,در هوا می چرخید اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمی شد
اگر پیش از این,به هر بهانه ای دزدیده به پدر نگاه می کرد اکنون آشکارا از تلاقی دو نگاه پرهیز داشت.حسین اکنون خود او بود.به کجا باید نگاه می کرد!؟
گشت زدیم و گشت زدیم.چرخیدیم و چرخیدیم وسوار من هی رجز خواند و مبارز طلبید اما هیچ کس پا پیش نگذاشت برای جنگیدن یا کشته شدن
و...سوار من آشکارا کلافه شد.ناگهان علی به من هی زد.از من سرعتی بیشتر طلب کرد وشروع کرد به درو کردن سرهای رسیده.اکنون فقط شمشیر او بود که به هوا می رفت و سرو پیکر و جنازه بود که بر زمین می افتاد.حلقه ی محاصره اندک اندک بازتر و بازتر شد تا آنجا که ما ماندیم و حلقه ای از جنازه و اسب و خود و نیزه و سرو سپر
سکوت ناگهانی در میانه ی معرکه هیچگاه مقدمه خوبی نبوده است.وناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم.من چگونه می توانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی من نشسته است وحلقش را پاره کرده است.من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام آرام شل می شود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد اما دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن,دست در گردن من انداخت
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است وتیر حلق,تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است.کاش یکی از آن تیرها بر جگر من می نشست وآن سوار دلاور را اینچنین خمیده وافتاده نمی دیدم.بخصوص که تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود
کدام نخلی است که بیفتد وکودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نشکنند
التماس نکن لیلا!من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نخواهم گفت.چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟مگر این اشکها به ستردن تمام می شود؟و اصلا یک نفر باید اشکهای مقدس تو را بروبد که خاک حیاط اینچنین بی مهابا آنها را به دامن می گیرد و در خود فرو می برد
نه لیلا!یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری این بخش ماجرا را از من نمی شنوی.همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم.آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده!؟
از امام سجاد علیهالسلام نقل شده است که فرمود: پدرم در روز شهادتش مرا به سینه چسبانید در حالى که خون ار سراپایش مىجوشید و به من فرمود: اى فرزندم! این دعا را که تعلیم مىکنم حفظ کن که آن را مادرم فاطمه زهرا علیهاالسلام به من تعلیم کرد و او از رسول خدا و رسول خدا از جبرئیل نقل کردهاند، هنگامى که حاجت بسیار مهم و غمى بزرگ و امرى عظیم و دشوار به تو رو کند بگو: «بحق یس والقرآن الحکیم و بحق طه و القرآن العظیم، یا من یقدر على حوائج السائلین، یا من یعلم ما فى الضمیر، یا منفّساً عن المکروبین، یا مُفرّجاً عن المغمومین، یا راحم الشیخ الکبیر، یا رازق الطفل الصغیر، یا من لایحتاج الى التفسیر صلِّ على محمد و آل محمد و افعل بى کذا و کذا.» (نفس المهموم، 347.)
امام حسین علیه السلام:اى بندگان خدا، خود را مشغول و سرگرم دنیا ـ و تجمّلات آن ـ نکنید که همانا قبر، خانه اى است که تنها عمل ـ صالح ـ در آن مفید و نجات بخش مى باشد، پس مواظب باشید که غفلت نکنید.( نهج الشّهادة: ص47)
پس نوشت:
دیدید عزیزی که می خواهد برود سفر پشت سرش آب می ریزند؟...مرا ببخش علی جان در این صحرا آبی نیست که بریزم پشت سرت بابا...برو دست خدا به همراهت...
+در جمهوری اسلامی همه آزادند الا بچه حزب اللهی ها(اینجا را بخوانید)
+فتنه گران ۸۸ راست راست در خیابان ها راه میروند درحالیکه قوه قضائیه زورش را به رخ یک فرزند شهید می کشد!(+) (حسین قدیانی:دستگاه قضایی تاب نامه های سرگشاده خواص بی بصیرت و بیانیه های هتاکانه سران فتنه را دارد اما تاب از گل نازک تر گفتن به برادران لاریجانی را ندارد!)
+دیروز جایتان خالی در دانشگاه تهران رفتیم استقبال کاروان آزادی غزه...
+دیشب هم به نیابت از این دوستان سینه زدیم:آسمونی/بنده خدا/انتهای یک جاده/محسن-گروهان سایبری/صفحه سیصدوسیزده/ز.م.م/حرم هشت/دیدار/یه آشنا/شیعه سیاسی/غفلت/سلحشور نور/نگار و... دوستان عزیز التماس دعا...
دیروز منم می خواستم بیام استقبال اما جور نشد ...
در شبهای باصفای ارک به یادت هستم رفیق
با یادم باش
×××
باز باران با ترانه , با گهرهای فراوان , می خورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را , دشت پرشور و بلا را
گردش یک ظهر غمگین , گرم و خونین
لرزش طفلان نالان , زیر تیغ و نیزه هارا
با صدای گریه های کودکانه , واندرین صحرای سوزان
می دود طفلی سه ساله
پر ز ناله
دل شکسته
پای خسته
باز باران , قطره قطره , می چکد از چوب محمل
خاکهای چادر زینب(س) به آرامی , شود گل
باز باران ...
در پناه حق یا زینب س