جنجال یک سکوت

پیوندها
سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۸۹، ۰۷:۰۰ ب.ظ

اویس من از تو غریب ترم

خواجه ی انبیا گفت:«در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه ومضر در او را در قیامت شفاعت خواهد بود.» صحابه گفتند:آن که باشد؟ فرمود:بنده ای از بندگان خدای.گفتند:ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟فرمود:اویس!
 
قبول!تو از من خیلی عاشق تری،خیلی پاک تر،با صفاتر.اصلا همه ی «خیلی ها»مال توست و فقط یکی سهم من:اویس من از تو خیلی غریب ترم!
 
گفتند:او کجا باشد؟گفت:به قرن.گفتند که:او تو را دیده است؟گفت:نه به دیده ی ظاهر.گفتند:عجب!چنین عاشق تو و به خدمت تو نشتافته؟
 
در چیزی شبیه هستیم:فاصله.درد مشترک.از قرن تو تا او.از قرن من تا او فاصله!مگر فرقی میکند؟برای تو از جنس مکان.برای من از جنس زمان.راه دور بود.خیلی.چندین بادیه.پر از عشق شده بودی.پر.گفتی بروم شاید از دورها بشود او را ببینم.
 
چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود.صحابه گفتند:بمان.گفت:مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیش تر نمانم. پس بسیار گریست و آن گاه بازگشت.
 
تو رسیدی.رفته بود سفر.من رسیدم،رفته بود سفر.تو ندیدیش.من ندیدمش وما فقط تا همین جا همسفر بودیم.
 
تو رسیدی،رویش نبود،بویش بود.او را نفس کشیدی.نفس کشیدی.من رسیدم.نه رویش بود نه بویش.نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!
 
تو رسیدی.حنانه بود برای سر در هم گذاشتن.بر فقدان شانه هایش گریستن.من رسیدم، حنانه سنگ شده بود.نامی فقط وصدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.
 
تو رسیدی،ستون ها تنه ی نخل بودند.نخل ها بوی دست می دادند.تو در آغوش کشیدیشان.من آغوش گشودم.لب گذاشتم.سرد بود.ستون سنگی سرد بود و گرمای دست ها در مرمر منجمد،مرده بود.معماری مدرن!هندسه ی عشق رفته بود.ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.بعد از این داستان من است.تو نیستی.تو با سهمت برگشته ای به خیمه ات.قرن.من!
 
گفتم:سهم من؟گفتند:قال رسول الله..نفهمیدم.وقتی خیلی دور باشی همین می شود دیگر.زبانت هم.یکی باید می بود.یکی در این میان.بین من و او.
 
دلشان سوخت.گفتند:بهش تصویری بدهیم.با پاره های تاریخ دوباره او را ساختند.من بوسیدمش.وقتی هیچ چیز نیست.یک تصویر چه غنیمتی است.مقدس بود.خیلی.شمایل را می گویم.همان که به من داده بودند.به درد بوسیدن می خورد.روی چشم کشیدن.به دیوار زدن.فقط...انگشت هایش دست من را نمی گرفت.جان نداشتند انگار.نمی شد دست بدهم دستش.نمی شد به او بیاویزم.دلم می گرفت.
حساب کردم.شمردم.تصویر من فقط ده سال بود.دوباره شمردم.چیزی کم بود.13 سال از او کم بود.پیامبری که به من داده بودند پیامبر مدینه بود.فقط مردی مقدس در بالای اتاقی. شبستان مسجدی.یارانش نشسته اند.کسانی می آیند..برای دست بوس.حرفش را می برند.سینه به سینه.
به جنگ می رود.فوج فوج می آیند.شمشیرها دورش.اسب ها پی اش.سواران گرداگرد.فقط یکبار در احد تنها می شود.کمی بعد درست می شود.همه چیز پر از ابهت.مجد.عظمت.فتح می کند. پیش می رود.اما 13 سال جایی کم بود.کجا هستند؟پاره های آن 13 سال کجا هستند؟باید همه را پیش هم بگدارم.من او را می خواهم.کامل
 
کعبه در میان است.دور بت ها دارند می گردند.همه.سه نفر ایستاده اند.جدا از جمع.خم می شوند.فقط سه نفر.راست می شوند.به خاک می افتند.راست.خم.خاک.فقط سه نفر
همه بر می گردند.دایره می زنند دورشان.حیرت،بعد خنده.از فرط خنده به زانو می افتند.دست روی دلها.طعنه می بارد.از تمام دایره ی آدم ها.سه نفر باز خم می شوند.کلمه دهان به دهان می چرخد:محمد است و فقط دو نفر پشت سرش:یک زن ویک کودک.حقیر ترین آدم ها در جامعه جاهلی:زنی وکودکی.تنها گروندگان به او!چه منظره ی مسخره ایست.ای نلطیفه جان می دهد برای خندیدن.کلمه آهسته گفته می شود:دیوانه زمزمه می شود.می پیچد وتکرار می شود.دیوانه و نه این که تهمتی است.باوری است.چیطزی جز ای ن می توان گفت؟و مردی که دیوانه می خوانندش خیلی تنهاست
 
پس چرا چیزی از رنج سترگ این دوست داشتنی در تصویر من ار پیامبرم نیست؟ چرا تصویر پیامبر من فقط نمای مردی برای دست بوس است؟شاید انگشت های تمثال من برای همین این همه بی جانند.
در سجده است.از پشت سر نزدیک می شوند.شکنبه وسرگین شتری ناگهان فرومی ریزد. سر از سجده برمی دارد.ایستاده اند و می خندند.هیچ کس نیست.حتی برای دلسوزی.ایستاده اند و می خندند.دختر کوچکی دوان دوان!انگشت های کوچکی،صورت مرد را پاک می کنند.مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه:مادر پدرش.بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر ورویش می ریزد !چه دلم می خواهد سجده کنم!
 
باز هم راه افتاد.مثل هر سال.مثل همه ی نه سال پیش.همین موقع.هر سال این راه را رفته بود.رسید به خانه های حاجیان:...این آیین من است.کسی نیست بینتان که بخواد مرا یاری کند؟هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟حتی سکوت نکردند باری شنیدن.رو حتی برنگرداندند.ده سال بود که می آمد.ده سال بود که همین ها را می گفت ومنتظر می ایستاد.امسال هم ایستاده بود در سکوت ومنتظر بود تا شاید کسی.پیرمردی نگاهش کرد.دل سوزاند:پسرم خویشاوندان ونزدیکانت که تو را بهتر می شناسند.وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند،از تو پیروی نمی کنند...
وابولهب بود که در سایه دیوار می خندید.وابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادر زاده ی ساحر.قدم های بلند وغمگین مردی که در سکوت دور می شود.مردی که باز خواهد آمد.سال دیگر.همین موقع.کاش می شد روی این پاها افتاد.
 
زجر می کشند.سنگ های گران بر سینه.زنجیرها.شلاق ها.آفتاب.تشنگی.رد می شود از کوچه.رو می گرداند تا اشکش را نبینند.چند بار بغض فرومی دهد.نمی داند چند بار نزدیک است بیفتد.نمی داند چندبار راه عوض می کند.تا شاید نبیند.«برادرانم این شکنجه هارا تاب ییاورید.خدا با شماست...»اگر میشد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به انداره ی هر زنجیر.وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود. «مردی آمده است که رنج شما بر او سخت دشوار است.مگر رنجهای تک تک شما بر شانه ی اوست؟»
 
فقط یک راه باقی بود:«سحر می داند»بگوییم:سحر می داند.بیرون دروازه ی شهر کسی سر راه هر حاجی را می گرفت:در این شهر مردی هست که سحر می کند.سحر او بین جوان و پدرانش جدایی می اندازد.مبادا....
 
نشسته بود.قرآن می خواند.دور شدند.از دورها اب حیرت نگاهش کردند.پیش رفت.پس رفتند.صدا کرد.پنبه ها را فشردند.دلش گرفت.آه اگر می دانستند این افسون با انها چه می کند.عجیب ترین ساحر که هب مردم التماس می کند.مردمی که طعم مسحور شدنشان را نمی دانند.اویس!من سالهاست ورد را می خوانم.انگار نه انگار.تکان نمی خورم.کاش خودش می خواند در گوشهایم.حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را در گوش های من فشرده اند.یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا واردارد هرچه هست بیرون بریزم وسراپا گوش،روبرویش بنشینم؟
 
مرد جلو می رفت.او پی اش می آمد.مرد قدم تند کرد.او باز می آمد.می آمد ومی گفت.با تمثالی که پیش من است،مرد باید رسول باشد واو که دنبال می رود مریدی!ولی نیست. مرد مشرک است و او که حرف می زند وپی اش می آید رسول است.رسول مکه. همراهش می رود.تا کجا؟تا در خانه.مرد می رود تو.در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فروافتاده از غم دور می شود.رسولی که باز فردا تا در خانه دیگری خواهد رفت.اویس من این پاره را نمی فهمم.هیچ در تصویر من،همیشه باید شرفیاب حضور شد.کسی تا در خانه ام،دنبالم،در گوشم...نه چه می گویم؟زبان نسل مرا حتی نمی دانند.
 
وآن دره و انزوای آن دره!شعب.شیون کودکان گرسنه،رنج پیرمردان خسته وچشمان بیدار ابوطالب.رد می شود.زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند.برای خوردن.سر فرو می اندازد!
 
سیزده سال رنج.زجر!زجر،بی نفرین.عذاب این قوم پشت زمزمه ی یک دعا محبوس مانده است وبرنمی آید.آن دعا که باید،برنمی آید.این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟ عتاب!آن عجیب ترین عتاب که خدا بر هیچ پیامبری نکرد.در هیچ کتاب آسمانی نیامده است:«غم ایمان این مردم،نزدیک است تو را بکشد»گویی حتی او که می داند آن چه نم دانند در شگفت مانده است.و باز هم عتاب:«ما این آیات را فرونفرستادیم که تو این همه خود را در رنج بیفکنی.»از تحمل گرده های مخلوقی،خدا در شگفت مانده است.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۱/۱۲

نظرات  (۱۲)

صل الله علیک یااباعبدالله یارسول الله

خیلی زیبا بود .لذت بردم . انشاالله زیارت حضرت نصیبتون بشه


یاعلی
۱۲ بهمن ۸۹ ، ۲۲:۳۷ بی قرار زهرا(س)
چه خوش است اگر بمیرم به ره ولای مهدی
سروجان بها ندارد که کنم فدای مهدی
شهادت پیامبر (ص) و غریب مدینه امام حسن مجتبی تسلیت باد.
یا زهرا(س)...
سلام.خوبین.تسلیت عرض میکنم.این شبهای عزیز رو
چه قدر این مطلب زیبابود.راستش حرف دلم بود اینکه همیشه تو دلم یه غمی بود شایدم یه شکایت.که چقدر غریبیم که هیچ کدوم از نازنین ها بهترینهایمان را ندیده ایم.یتیمه ندیدنشانم .کی میاد فرزند مهربان فاطمه.کی؟کی؟چه وقت از این غریبی رها میشوم.
سلام...
جدی دارم میگم خیلی قلمتون خوبه....
خیلی قشنگ به هم آمیختید....
من که به غریبی خودم هم یقین پیدا کردم...
خیلی جالب بود...
چه نقطه های مشترکی بود....
و اما شما هم نوشتید و لمسش کردید....
من که خواندنم جسم بی جان میبینم و نمی تونم حسش کنم چی ؟
شما احساسش کردید...
ولی من فقط دیدم....
شما .....
آخ خدا بغضم...
موفق باشید
پاسخ:
لطف دارین اما دست نوشت بنده نبود...خانوم شهیدی نوشته بودن
خبر آمدنت...میرود باغ به باغ...میرود شهر به شهر...مردمان یمن و تونس ومصر...مردمان اردن...همه عالم به تمنای تو برخواسته اند...شور و حالی برپاست...وعده ات نزدیک است...
سلام
قشنگ بود...
دلم گرفته ...
فعلا همین ...
راستی اگه خواستید مثل قدیما بهمون سر بزنید
خادمین امام رضا . . .واسه مامانم چندروز پیش ثبت نام کردم . . . ولی تا خواستم واسه خودم ثبت نام کنم . . . یه جوری روم نشد . . .
ولی ثبت نام میکنم .

خوش به حال دوستت که رفت کربلا . . . چقدر خوبه که براش بنویسی و دعوتت کنه . . . خوش به سعادتش . . . حسودیم شد .

تسلیت برای وفات نبی مکرم (ص)
برای شهادت امام رضا و امام حسن.
دعا کن مارو . . .
سلام، غریب تر از هر غریب

سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زایر، بهشت گمشده

سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده

سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده

سلام، امام غریب من

.
اى کریم اهل بیت علیهم السلام! قلب اندوهگینمان در عزایت ،

دیدار و شفاعتت را در قیامت مى طلبد تا طعم بخشندگى تو را دریابیم
برای
۱۳ بهمن ۸۹ ، ۰۳:۲۸ مُتَرَصِّد
سلام بر همان که باید باشد! گرامی
وفات پیامبر مهربانی ...کریم اهل بیت و غریب الغربا را خدمت مولایم امام زمان (عج) و شما دوست گرامی تسلیت عرض می کنم.
مأجور باشید
خیلی التماس دعا
یا الله...
ای مدینه!

اینک تو و این سکوت مُصحف!

اینک تو و این غم مضاعف! ای شهر نشسته در غم یار!

با رفتن آفتاب مگذار! از خاطره‏ها رود حضورش! آیینه حق نمای نورش!



سیاه پوش بیست و هشتمین روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدینه مى گرییم.

رحلت خاتم مهربانى و عشق! پیامبر اعظم (ص)، و شهادت دومین نور ولایت، صاحب کرامت و شفیع قیامت، امام حسن مجتبى علیه السلام ، تسلیت می گوییم.

ان شاالله مدینه
یاعلی
سلام / خیلی زیبا بود

صلی الله علیک یا صاحب الزمان!

یاعلی
گفتم دعاب دولت تو ورد حافظ است
گفت این دعا ملائک هفت آسمان کنند
.
.
.
دیگر به خلوت های من یک نم نمی باری
در دفتر دلتنگی ام شعری نمی کاری
لحن سکوتت در دلم هر روز یک جور است
قهری؟...نه؟...دلگیری؟...نه؟...آقا! دوستم داری؟
من – بی تعارف- هستی ام را از شما دارم
آقا خلاصه مطلبی ؛ فرمایشی ؛ کاری...
من خوانده ام دربارتان یک خیمه ی سادَه ست
جایی در آن دارند شاعرهای درباری؟
اما من و این رتبه و این منزلت ... هرگز
اما تو و این بخشش و این مرحمت... آری
توفیق دادی یک غزل هم صحبتت باشم
از بس که گل هستی و رو دادی به هر خاری

lالان یه هفتس با همین شعر دارم زندگی میکنم!
با چندتا سبک مختلف امتحان کردم خیلی بهم چسبیده!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">