جنجال یک سکوت

پیوندها
چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۱۲:۳۹ ب.ظ

جانباز اعصاب و روان یعنی این

"هوالواقف علی السرائر و الضمائر"

پیش نوشت:

ضمیمه پست قبلی(دیداربا جانبازان اعصاب و روان)

*

یکبار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود.زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند.ایوب داد زد:

"هرچه می گویم،نمی فهمند.باباجان هواپیمای دشمن آمده."

و به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد.بلند داد کشید :

"آخر من به تو چه بگویم؟بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود حقت است..."

دستشان را گرفتم و بردم بیرون.توی کمدمان خرت وپرت زیاد داشتیم،کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بذارند.هر سه با کلاه روبروی ایوب نشستیم تا آرام شد.

*

اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم.صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.آنها می آمدند و دست وپای ایوب را می گرفتند.رعشه می افتاد به بدنش.بلندش می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.

دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مردها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.لرزشش که تمام می شد. شل و بی حال روی زمین می افتاد.انگشت های خونینم را از بین دندان هایش بیرون می آوردم.نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت....

*

نیمه های شب بود.با صدای ایوب چشم باز کردم.بالای سرم ایستاده بود. پرسید:"تبر را کجا گذاشتی؟ "ازجایم پریدم"تبر را می خواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: "هیس !کاری ندارم،می خواهم پایم را قطع کنم!درد می کند،می سوزد. هم تو راحت می شوی،هم من.این پا دیگر پابشو نیست."

حالش خوب نبود،نباید عصبانیش می کردم.یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است.

-راست میگویی،ولی امشب دیر است.فردا صبح می برمت دکتر برایت قطع کند.

سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد برگشت.پایش را گذاشت لبه ی میز تحریر . چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش.از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید...اگر محمدحسین به خودش نیامده بود،ایوب خودش پایش را قطع می کرد...

منبع: کتاب واینک شوکران ۳...روایت های عاشقانه شهلا غیاثوند از همسرش شهید ایوب بلندی که جانباز اعصاب و روان بود و در سال ۸۰ به مقام شهادت نائل شد...

پس نوشت:

او رفته بود که همه ی هستی اش را یک جابدهد و خدا داشت ذره ذره از او می گرفت...


+ این بخش کوچکی از معرفی یک جانباز اعصاب و روان بود...

+ شهلا غیاثوند بعد از اینکه ایوب بلندی به مقام جانبازی نائل شد به ازدواج او درآمد و ۱۸ سال فداکارانه با او زندگی کرد...

+ با وجود چنین بنده هایی من نمیدانم اگر قرار باشد خدا بنده هایش را رتبه بندی کند من کجاها قرار بگیرم...

+ توصیه میکنم حتما حتما حتما این کتاب "و اینک شوکران ۳ (ایوب بلندی به روایت همسرش)"را بخرید و بخوانید...اگر هم قبلا خوانده اید همین امروز بروید سراغش و دوباره بخوانید...کل کتاب دو سه ساعتی بیشتر وقت نمی گیرد...آیینه تمام نمای یک رمان عاشقانه فقط از جنس واقعی اش نه خیالی...

+برای نظر دادن از پست پایین استفاده کنید...چون این پست فقط ضمیمه ای بود برای پست دیدار با جانبازان اعصاب و روان تا بهتر بشناسیمشان... 

دل نوشت:ببین رفیق!این آقا بخاطر من و تو به این روز افتاده بود...نگو "میخواست نره!ما مجبورش نکرده بودیم" این به معنای واقعی انسان بود...ازهمونا که خدا خلیفه خودش روی زمین میدونست...باید می رفت که من و تو الان باشیم ...اینجا...پشت مانیتورمون!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۲/۲۸